خودم هم نمیخوانمش حالا شما میخواهید بخوانید!؟

ساخت وبلاگ
نه اینکه ندانم حرفم چیست و توی سرم چه واژه هایی وول میخورند
نه اینکه ندانم چگونه باید بنویسمشان
نه اینکه نخواهم بنویسمشان اما یک چیزی هست که مانع است و نمیدانم چیست.
و برام مهم هم نیست که چیست.
اما کلافه م از این همه ننوشتن و سر درد گرفتن از دست این واژه ها که هی لم میدهند گوشه ی مغزم و خواب و خوراک را میگیرند ازم.
ثمین میگوید دست هات را ول کن روی کیبورد.من دست هام را هم ول کردم روی کیبورد اما مشکل فکرم است که ول نمیشود روی کیبورد و کم کم این شرایط دارد غیر قابل تحمل میشود.
نه اینکه راه گریز فقط نوشتن باشد نه،اما نه فقط نوشتن،بلکه همه ی راه گریزها دارد به بن بست میخورد هی.
شاید فقط من نباشم که اینطورم.شاید خیلی ها باشند که وقتی پر از کلمه اند نمیتوانند بنویسند.اصلا شاید همین است که ادم های عادی را از نویسنده ها جدا میکند.
نمیدانم.
اصلا نمیدانم
ولی واقعا باید بنویسم.
و به هر قیمتی اینقدر پای این کیبورد مینشینم و همین حرف های بیهوده را کش میدهم تا بالاخره برسم به اصل مطلب
فکر نکن نمیدانم اصل مطلب چیست.میدانم.اما اینقدر این وروجک های توی مغزم زیاد و شلوغ کنند که نمیتوان حضور غیابشان کرد و دست اصل مطلب گرامی را گرفت و از توی صف کشید بیرون.
پس بگذار دستم به هر وروجکی که میرسد بنویسمش
۱من میترسم آقایان.من میترسم خانم ها.من میترسم از گذشتن ثانیه و دقیقه و ساعت و رسیدن هجده سالگی.من از دل فرزانه،از فکرهای ثمین،از حرف های فاطمه میترسم.من از خودم،همه ی همه ی خودم،همه ی همه ی این اسمای هفده ساله ی هنوز هیچ کاری نکرده ی این گوشه نشسته ی پر از آرزوی پر از فکر پر از حرف میترسم...
۲باید جان داد.نه ادا ها،این انقلاب این کشور این آدم ها این فکر ها این حرف ها جان میخواهند.و انگار هشت سال دفاع مقدس بس نبود...واصلا امروز کیست که جز شعار  در شکل دیگری بلد باشد جان دهد؟
۳من دختر سرتقِ بی لیاقتِ پارادکسیِ بی ادبِ بد عهد نه اینکه نخواهم،نمیخواهم ها،اما مسئله نخواستن نیست،مسئله این است که اصلا نمیتوانم دل بکنم ازت.و تو خوبِ مطلقِ عزیزِ بزرگِ اصلا اسمْ درْ قدرِ مطلق،اگر دوستم نداری هم نگاهم کن.بغلم کن.نوازشم کن.نه اصلا فقط صدام کن.هر چقدر هم که بد باشم زشت است که خونم گردنت بیفتد و مطمئن باش،مطمئن باش که اگر نگاهم نکنی،بغلم نکنی،نوازشم نکنی،صدام نکنی، میمیرم.نشان به آن نشان که دیدی چند بار مردم و مردم و مردم و هیچکس جز تو و خدات و من نفهمید.نفهمیدیم.
۳کاش میفهمیدم که برای بزرگ شدن آفریده شدم یا نه.برای آدم حسابی شدن -با تعبیر خودم-آفریده شدم یا نه.کاش یکم فقط یکم کمتر بلاتکلیف بودم
۴چشم هات خلاصه ی زندگیست قشنگم..!
۵اصلا پناهی جز چشم هات؟
۶چشم هات
۷چشم
۸چ....

اصل مطلب بین این همه شلوغی پیدا شد و خودش دستش را گذاشت توی دستم که از صف بکشمش بیرون و بپاشمش روی این سیاهی ها.اما نه.نه وروجک جان.همین جایی که هستیم بمان چون این نه رازی ست که بر اغیار فاش شود...

چه خواهد کرد با ما عشق..؟...
ما را در سایت چه خواهد کرد با ما عشق..؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eotagh8 بازدید : 192 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 22:42