الرفیق..

ساخت وبلاگ

+چون گفتی بنویسم.و چون باید مینوشتم.و چون نوشتنی بود برایمان.

+نخوانید بیخودی،زیاد است.

+حلاجِ بهترینم..



صرفا جهت ثبت


سر کلاس دینی بودیم.

خیلی خوب میشد اگر ساعت دقیقش یادم بود اما راست راستش را بخواهی از همان اول دبستان که همه ساعت به دست می بستند من خوشم نمی آمد که هی دقیقه بشمارم .ساعت هم می بستم ها اما هیچوقت آمار ساعت کلاس هارا نداشتم.هنوز هم همینم.بگذریم.ساعت هرچند که بود ،توفیری ندارد.زندان زندان است،روز و شب ندارد .

کنار فرزانه نشسته بودم و بی آن که کلامی بگویم،بی آن که بگویم "واگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر"اینبار فرزانه شروع کرد از شکایت از قفس.

توی کتاب دینی اش نوشت یا به زبان آورد یا چه یادم نیست،مهم هم نیست .اما شاکی بود از اینکه چندوقت است منتظر تشییع شهدای گمنام معراج الشهداست و آن ها امروز ساعت نه و نیم تشییع میشوند..و او باید بنشیند پشت این نیمکت ها و استرس کلاس دینی زنگ بعد و نات ردی زنگ بعدتر و شعر حفظی زنگ بعد تر تر را داشته باشد..

من هم گفتم از درد قفس تن و اینکه شاید به بهانه ی آن مامان فردا نبرتم قم..

گفتم بیا بنویسیم و تصور کنیم که قفسی در کار نیست..او رفت رو به روی تابوت و من از پله های پارکینگ با آسانسور رفتم بالا.آفتاب مستقیم زل زده بود به سرم و چشم نصفه نیمه ام به مسجد دوست داشتنی و مظلوم نرسیده به حرم بود.

از تن بریدیم و بعد حتی با هم رفتیم کربلا.همه اش یک روزه.یک روزه ی یک روزه.

زنگ خورد

منزوی جان روی میز بود.گفتم بیا باز تفال بزنیم و همانطوری باز شود که دیگر حرفی نمیگذارد برایمان.

و ببین!خودت ببین چه آمد..!!

:

یک شعر تازه دارم، شعری برای دیوار
شعری برای بختک، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد، یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم، شعری برای رگبار
این شهرواره زنده ست، ‌اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی،‌ چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت،‌ چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت،‌ چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل، ‌بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ‌آیینه های بیمار
عشقت هوای تازه ست، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم جان دوباره، ‌من نیز
حل می شوم در اینان، این جِرم های بیزار
بوی تو دارد این باد، ‌وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من، همچون نسیم عیار


حتی تا آنجا که میدانستیم برج و بارو که میگوید یعنی همین ساختمان های مضحک سر به فلک کشیده ی منحصرکننده مان..

سرتان را درد نیاورم..امروز،فقط به فاصله ی بیست و چهار ساعت من رفتم قم و او رفت معراج...

و ما هنوز اندر حیرت آنیم که چه خواهد کرد با ما عشق..؟

خلاصه که میز و نیمکت هم حریف ما نیست

خلاصه که ببینیم کی کربلا میرویم با هم

خلاصه که چقدر رفیق چیز خوبی ست..

خلاصه که چه روزهای خوبی ست..

خلاصه که چــــــــــه مادری داریم ما....



ب.ن:شاید اگر اسمم اسماء نبود اینطور فاطمیه ها جانم را به لب نمی رساندند..



فاخته..

چه خواهد کرد با ما عشق..؟...
ما را در سایت چه خواهد کرد با ما عشق..؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eotagh8 بازدید : 203 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 12:43