امسال؟ سال غمهای بزرگ، دغدغههای کوچک، جیبهای خالی و آنفولانزاهای طولانی بود. امسال سال ترسیدن از گذشتن و هیچ نبودن و نشدن بود. سال کار کردن اما کاری نکردن. دلخوشی پررنگ امسال - فارغ از آنها که همیشه دلخوشی بودند و هستند - مدرسه و بچههام بودند. تنها کسانی که من را از مرگ به علت احساس بیهودگی ممتد نجات میدادند. برای سال جدید کاش بیایم و بنویسم: از «هیچی بهتر از چیز بد و متوسطه» به «تلاش عیار آدمهاست، نه دستاوردهاشون» کوچ کردم. کاش تلاشگر باشم و ادامهدهنده. به جهنم اگر هیچی هم نشدم. تلاشگر و ادامهدهنده بودن قشنگ است، ارزشمند است، متواضعانه و به دور از های و هوی است، و البته نقد است. هرچقدر هم کم. شعار امسال: بخوانیم و بنویسیم. بخوانید, ...ادامه مطلب
آنچنان دلتنگم که حتی شَنیدن نامت به آنی و کمتر از آنی، ابرهای بهار را در چَشم هام میباراند. «مرا وعده ی دیداری بده، در یک صبح» به بوسیدن خاک درِ کویت بخوانید, ...ادامه مطلب
امسال را از تابستانش به خاطر می آورم. از بیم و امید توامانش، از سوختن پوستمان زیر آفتابش، به دنبال «سقفی که تنپوش پناه ما باشه». از ذوق و شوقمان بعد از آن که خدا آرزوی چندسالهمان را بدل به چهاردیواری سبز ِ آن خیابان طولانی کرد. از کم های زیادمان، از قاب هایی که منِ همیشه خسیس در ثبت کردن، هیچکدامشان را از قلم نینداختم. از تنفس بی واسطه ی O2، از انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، و بی پایان بودن این چرخه ی دو مقصدی. از کرخت شدن ها، دراز کشیدن های بی پایان روبروی جعبه ی پیش تر جادویی و هرروز تهی تر از پیش. امسال را با اضطراب های پاییزیاش به خاطر میآورم. با سردرگمی ها، با باز کردن مشتی که بیست و چند سال سعی کردم پرش کنم و حالا باید بازش میکردم تا ببینم چه در چنته دارم. با روزهایی که تنها شوق دیدن دخترهام از رختخواب کندم؛ تنها روزهایی که «صبح» را دیدم. با از دست دادن کسی که تصور میکردم تا ابد زنده میماند. با مرور کلماتش، صدایش، یادگاریهایش. امسال را با آسمان قاب شده در پنجره ی آشپزخانه گذراندم، با بوسیدن نورهای لم داده در جایجای لانهمان، با جنگهای بی پایانم در مصاف ظرف های نشسته و پرزهای بی پایان فرش ها و گردهای ثانیه افزون میزها. با فرو ریختن رفاقت هایی که گمان میکردم از جنس بتناند. و آجرهای محتاط دوستی های غریب و جدید، که حتی هنوز از استعمال واژه ی «دوستی» برای توصیفشان حذر میکنم. با شکستن ها و دوباره وصله بند کردن ها. با زمستان گرم و مطبوعش، چای های چای خانه امام رضای غیرقابل وصفش و لباس بخت سفید و عزیزش. با بودن انگشت شمار یاران ِ بهتر از آب روانم که قلبم را از مرز فروپاشیدن در معنای رفاقت، نجات حتمی دادند. با دلتنگی , ...ادامه مطلب
کجاست آن بارقه ی نوری که توان را چنان که به پاهام بدواند، که افت و خیز زیستن را از خاطر ببرم و تشنگی به رگ هام آن چنان سرازیر شود که دویدن را، بی ترس دویدن را، بی تردید دویدن را، بی خستگی دویدن را، جرعه جرعه بنوشم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
لابهلای بیست و چهارساعت ها، چهل بار از خودم میپرسم «همین؟» و انگار یادم میرود که پاسخ چقدر ترسناک است و زیر دلم را خالی میکند؛ نه از آن خالی شدن های بالای چرخ و فلک، از آن خالی شدن های کابوس های ارتفاع و سقوطم. و پاسخ، باز همین است: «همین.» چطور میشود، کیلو کیلو خاطره که حتی هنگام یاداوریشان از فرط تعدد، حتما چندتاییش از قلم میافتد و فردا و پس فرداش یکهو به یاد میآید به «همین» سادگی با چهار تا دو نقطه، پرانتز، سر و تهش هم بیاید؟ همیشه «همین» قدر ساده بود و من خبر نداشتم؟ یا حالا هنوز هم خبر ندارم؟ تا کی قرار است هرچه بی خبریست در سبد قلب من جمع شود؟ اهان، یادم نبود. دیگر بی خبری هم واژه دقیقی نیست. فقط «همین.» دقیق است. همین. بخوانید, ...ادامه مطلب
شکر، عمیقا شکر، بابت این پنجره ی وسیع و روشنی بخش ِ نویی که رو به روزهای در راهم گشودی. که من همین سرگشتی و دویدن و حتی اضطراب این پنجره تازه را هم میبوسم. بخوانید, ...ادامه مطلب
به تازگی دریافتهام که هیچچیز در جهان هستی، به قدر کلمات و در پی آن، نوشتن و ادبیات، تک به تک ِ سلولهام را روشن و سبز نمیدارد. یحتمل خیلی کندذهن به نظر میرسم که بعد از بیست و چند سال، به تازگی امری چُنین عیان و پیشِچشمافتاده را فهم کردهام، اما مقصود من از دریافت، یقینی بی چون و چراست؛ یقینی از ژرف ترین نقطه ی قلبم. حالا البته نمیخواهم فرض کندذهنی را ابطال کنم! فقط میخواهم بگویم که صِرف دریافت این امر، در تمام بیست و چند سال حیاتم، حتی آن زمان که هنوز سواد نداشتم، رخ داده بود. اما این باور، این اختلاف کیفیت عمیقی که حالا بین این عزیز داشتن و باقی دوست داشتنی هام میبینم را، هرگز، با این وضوح، لمس نکرده بودم. بخوانید, ...ادامه مطلب
غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!________________________________یکبار صاحباتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند! بخوانید, ...ادامه مطلب
احساس میکنم فاخته ی درونم به جایی دور کوچ کرده. یا بزرگ شده و تغییر کرده (اصلا هم مهم نیست که فاخته ها جوجه مرغ نیستند و به آن معنا تغییر نمیکنند!) دلم نمیخواهد به این فکر کنم که مرده است، اما گمان میکنم که شاید دیگر هرگز به قلب و ذهن و دستم باز نگردد و این را نمیخواهم. فاخته را دوست دارم. بیش از هر من دیگری درون خودم. و خانه ی فاخته را، بیش از هر مامن دیگری برای خودم. و اگر فاخته برای همیشه برود، این خانه هم برای همیشه مسکوت میشود، این را نمیخواهم. واقعا نمیخواهم. بخوانید, ...ادامه مطلب
و حالا، هرچند اعداد اثری بر شوق و سر ِ پر سودایم نگذاشته اند، اما دیگر به دنبال کلیات نمیدوم. دیگر اگر فرزانه در دفترم بنویسد "اولین فیلسوف زن مسلمان" قلبم تند نمیزد. من ایمان آوردم به هیبت جزئیات. ایمان آوردم به واژه ای کوچک، که روزی در یکی از کلاس هایم بگویم و یکی از دخترکانم برای همیشه به خاطر بسپاردش. حالا دیگر نمیخواهم در راهروی کوتاه ِ جلوی کلاس سوم دبیرستان، از خانم قاسمی بپرسم" خانم میشه با فلسفه منشا اثر شد؟" و پاسخش، نه ِ قاطعش، نگرانم کند. حالا میخواهم بگویم "اثر" در کانت و هایدگر و ابن سینا بودن خلاصه نمیشود. اثر، شاید تنها چند کلمه در پاسخ یکی از نامه های دخترکانم باشد. اثر شاید در یک آغوشِ از پس دعوایی طولانی با فرزند ِ هنوزْ در عدمم باشد. و حالا باور دارم، به سرایت آن آغوش، آن کلمه، آن واژه ی کوچک، در جای جای جهان. حالا دیگر جهانِ خیالم یک کلِ مبهمِ در تلاش برای یافتن تکه های خویش نیست؛ تکه هایی کوچک است که شاید اگر بتوانند با هم در صلح باشند، روزی تکه ای بزرگتر را متولد کنند. حالا دیگر در جهان خیالم، نظریه پرداز نیستم. کتابی به نام "پشت دریاها شهری نیست" ندارم. من آنجا هم دیگر تنها اسماءم. یک اسماء کوچک، بسیار بسیار کوچک. که تکه هایی بسیار کوچک تر از خودش را رنگ میزند، اما آنچنان باوسواس، که تو گویی این تکه ی به غایت کوچک، همه ی عالم ممکنات است. +برای کسی که از وقتی دست راست و چپش را شناخته، قصد نجات جهان را داشته، احتمالا رسیدن به این نقطه بزرگترین دستاورد حیات کوتاه و کوچک و ساده اش باشد! بخوانید, ...ادامه مطلب
دیشب مهدیه متنی نوشت که بعد از خواندنش سرم لبریز کلمه شد. و به رغم اینکه ساعت ۴ و ۴۰ دقیقه بود و مغزم خاموشی زده بود، اما نوشتم. و اینجا میگذارمش چون حقیقتا بی جا و مکان است و این اتاقک، پناه کلمات بی پناه! +اما من میگویم نخوانیدش، اگر خواستید متن مهدیه را که در ادامه هست بخوانید و بروید. اما حالا اگر خیلی اصرار داشتید و هیچ کار مهمی جز خواندن هذیان یک نفر را نداشتید، باز هم بهتر است اقلا اول متن مهدیه را بخوانید. تو را نمیدانم مهدیه، اما واژه ها گاهی بی اطلاع قبلی و استالین گونه، "مغزم را میدان مین [میکنند]" و بعد از خواندن تو، از همان گاه های بی اطلاع قبلی بود. و آنان در حالی دارند این بیچاره را به توپ میبندند که بعد از یک روز شلوغ، ساعت هاست خاموشی مطلق زده، پس اگر تیرها به در و دیوار خوردند من را ببخش! :) و حتی از آن بهتر، من را نخوان. اما من نمیتوانم نگویم، چون این دست ها مامورند و معذور. میدانی، تو فرزند خلف و فیلسوف جامعه ای، اما من فرزند ناخلف و تنبل و کوچک فلسفه. من پلی لیستم، لباس هایم، کتاب هایم و فیلم ها و یک عالمه "هایم" دیگرم، با تفاوت در مصادیق، شبیه تواند. اما هرچه فکر کردم دیدم هیچ واژه ای دربارهشان برای گفتن ندارم. من مثل دوستت حتی نمیتوانم نقطه ی آغازی تقویمی برای تناقضاتم بگویم. تناقضات من با من به دنیا آمدند. از همان لحظه که هم شیر مادرم را میخواستم، هم چشمم به اسباب بازی کنار تختم بود، هم خوابم می آمد. که گفته است که تناقض یعنی تفاوت دو گزاره با موضوع و محمول یکسان، در کم و کیف؟ که گفته است تناقض محال است؟ تناقض یعنی یک من و چندین هزار دلخواه همزمان و در ستیز یکدیگر. اگر تناقض محال است، انسان که ممتنع الوجود ترین موجود عالم است! و اصلا چه, ...ادامه مطلب
این صفحه ی سفید گواه است که ما همیشه تن ِ عمیق ترین کلماتمان را به دست ِ بک اسپیس بی رحم سپرده ایم, ...ادامه مطلب
[این متن آنچنان که باید در تنور ذهن پخته نشده اما چنان ناگهانی بر قلب و دستم هجوم آورد که چاره ای جز روشن کردن این ماسماسک و پهن کردن انگشتان بر دکمه های کیبورد برایم باقی نگذاشت.] چند دقیقه ی پیش ، بعد از دیدن صفحه ی پابلیک دوستی در اینستاگرام ، با خودم گفتم " اما تو گسترش جهان صغیر را به کبیر ترجیح میدهی. این را بعد از بیست سال بودن با تو فهمیده ام." آن دوست در صفحه ی پابلیک تازه راه اندازی شده اش هزار و خرده ای "دنبال کننده" دارد:). گاهی آن را قفل و گاهی باز میکند. و آن زمان که باز میکند میبینم که متن های پست هاش متن هاییست که من در همین یک سال اخیر چندین بار آن ها را دیده و خوانده ام. الغرض ، با ساختن این صفحه چه در درون او تغییر میکند؟ در خودش ، در افکارش ، در باورهاش و در قلمش حتی؟ اگر این هزار و خرده ای بشوند صد هزار و خرده ای چطور؟ آن گاه چه رخ میدهد؟ در درون او و یا حتی در عالم خارج؟ میدانی؟ ما سال هاست داریم گول میخوریم. قبل ما هم دیگرانی به شکل هایی دیگر گول خورده اند اما بعضی هم قسر در رفته اند. حالا ولی قسر در رفتن کار حضرت فیل است. ما بازی میخوریم. بازی چیزهایی را که حتی اندک وجودی هم ندارند و اگر هستند ، به واسطه ی بودن ماست، و ما آن چنان این را فراموش کرده ایم که تصور زندگی بدون آن ها برایمان نزدیک به محال است.ما بی آن ها دچار بحران های وحشتناکی میشویم و قطعا زندگی مان دیگرگونه خواهد شد. چه میگفتم؟ از جهان صغیر و کبیر حرف میزدم. جهان صغیر وجود ماست و جهان کبیر عالمی که در بستر آنیم. و حالا ، این موجودات ِ بی وجودی که مارا و جهانمان را در بر گرفته اند که اند؟ چه اند؟ چه چیزی را بهتر میکنند؟ این بی وجود ها جز کاهش ممتد ِ هر وجودی چه خاصیتی دارند؟ ما را کوچک میکنند و جهان مارا به نابودی نزدیک تر. این ها را منی میگویم که از کودکی وسیله ی بازی ام ، وسیله ی شادی ام ، وسیله ی پیشرفتم را حتی ، در همین موجودات دیدم. و به آن ها وابسته ام. اما همیشه تلاشم را کرده ام که من سوارشان باشم نه آن ها سوار من. هرچند آنقدر ها هم موفق نبودم اما همین آگاهی خودش مثل یک ترمز است.ترمزی برای بیش از حد سواری ندادن به این بی وجود ها. فکرش را بکنید، اگر زمان ابن سینا و فارابی و ملاصدرا و که و که تکنولوژی همچون حالا بود چه میشد؟ آن ها به جای پیدا کردن کتاب ها پی دی اف آن ها را , ...ادامه مطلب
صدای باران قطع شده اما هنوز بوی باران در مشامم هست. به گمانم هیچ بویی را مثل بوی باران بلد نیستم. و همینجا هم لازم است بگویم که تو اگر رایحه بودی حکما بوی باران میشدی. خاصه وقتی بر خاک میبارد. و من چه میشدم؟ کاش من آن خاکی بودم که تو بر آن میباریدی. باز دوست داشتنت حواس ِ من ِ البته همیشه حواس پرت را پرت تر کرد! چه میخواستم بگویم؟ آها. میخواستم بگویم صدای باران قطع شده اما هنوز بوی باران در مشامم هست. نوشته های اندک بازماندگان در این سرسرا که بلاگ باشد را میخواندم و در سکوت ِ حزن انگیز و دلچسب خانه ، بی صدا، با خود میگفتم:" و آدمی چیست جز حیرانی و تکه هایی پراکنده از گذشته و جسمی در حال و ترسی در آینده؟" و آدمی کیست؟, ...ادامه مطلب
یک شیشه ی کوچک ِ نامرئی دارم و هربار که برای تکاندن سفره پنجره را باز میکنم، سریع مقداری هوای پاییزی در آن میریزم و سفت درش را میبندم، برای تنفس در ساعات ِ بی پایان ِ قرنطینگی., ...ادامه مطلب